اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

بیرون از خانه

چند روزي بود كه اميرعلي جونم تب كرده  و بي حال  بود . مرتب بهانه مي گرفت . و مي خواست كه بغلش كنم . دكترش گفت كه تب ويروسي است و دوره اش را بايد طي كند و اضافه كرد كه بايد هرروز اميرعلي را  براي آفتاب خوري بيرون ببرم و منم ديروز بعد از طي دوره بيماريش  اين كار را كردم . هميشه با كالسكه اش بيرون مي رفتيم اينبار چون زود مي خواستم برگردم و جاي دوري نمي رفتم . كفش هاش روپوشاندم و راه افتاديم .  در تمام طول مسير (100 متر) اميرعلي  با دقت به ادمهايي كه نزديكش مي شدند  از اون پايين نگاه مي كرد و با سر دنبالشون مي كرد تا به اندازه كافي دور شوند . بعد نوبت نفر بعدي مي رسيد. بگذريم كه دونفري كه نان دستشان بود . فكر ك...
22 مرداد 1390

شروع

به نام خالق هستی امروز  توی اولین پست خودم از کارهایی که الان امیر علی انجام می ده می نویسم بعدا  هر بار  که کار جدید یاد گرفت یک پست جدید ایجاد می کنم . امير علي الان مي تونه به دوطرف غلت بزنه ديشب اگه يك ذره دير متوجه شده بودم خودش رو به بخاري چسبانده بود.  چون صورتش جوش زده رو زمين ملافه پهن مي كنم . اونم يك سر ملافه را دستشمي گيرد  بعد  غلت می زند . يك وقت مي بيني  ملافه را چند دور دور خودش پيچانده و توی ملافه گم شده . سرش رو مدام تكان مي ده و مي خنده . وقتي پاهاش رو  روي زمين مي ذاري بلافاصله تند تند پا هاش  رو مي كوبه روي زمين انگاري كه مي خواد بدود ...
16 مرداد 1390

بازی با نگار

پريروز عصر نگار(برادر زاده ام كه 1.5 است) خونه آقاجون بود اميرعلي از اينكه يك بچه هم قد و قواره خودش رو ديده بود خيلي ذوق کرده بود. سريع رفت سمت نگار تا با اون بازي كنه . ولي وقتي ديد كه نگار راه ميره به غرورش برخورد و از من خواست كه دستش رو بگيرم كه اونم راه بره . خيلي بامزه بود هر كدوم يك طرف مي رفتند و دوست داشتن كه اون يكي دنبالش بره . وسطهاي كار هم اميرعلي دست من رو ول كرد و خودش تنهايي 2 تا سه متري راه رفت . نگار حرف زدن بلد بود . البته در حد چند كلمه كه با سرو صدا  اونا رو مي گفت . جالبش اينجا بود كه اميرعلي من هم كه تا انروز اگه خودت رو مي كشتي حرف نمي زد شروع كرد به سر و صدا كردن و بلند بلند ماما بابا دده رو تكرار مي كرد . و با...
16 مرداد 1390

نقاشی روی دیوار

روز جمعه براي صبحانه اميرعلي تخم مرغ آب پز كرده بودم  .  و لقمه هاي كوچك درست مي كردم و  توي بشقاب مي گذاشتم. اميرعلي هم كه خيلي خوشش آمده بود  . هر كدام از لقمه ها را بر ميداشت و توي دهانش مي گذاشت .توي اتاق خواب مي رفت و بعد از چند لحظه دوباره بر مي گشت و همين كار رو مرتب تكرار مي كرد .  بعد از اين كه لقمه ها تمام شد من براش شير درست كردم . يك كم از شير خورد و بعد شيشه شير را  از دستم گرفت و در حالي كه با دستش شيشه رو تكان مي داد دوباره راهي اتاق خواب شد. مي دونستم كه هر وقت اينكار رو انجام ميدهد  يعني مي خواهد شير رو روي زمين بريزه . سريع دنبالش رفتم . و قتي به در اتاق خواب رسيدم . از چيزي كه ديدم خيلي ت...
16 مرداد 1390

بازی فوتبال

ديروز عصر اميرعلي توي خانه آقاجون همه رو مشغول خودش كره بود  همه با تعجب به كارهاش نگاه مي كردند و مي خنديدند . پسرم كه تازه چند روزي است كه تونسته خودش به تنهايي راه بره . و هنوز درست و حسابي نمي تونه تعادلش رو حفظ كنه و وقع راه رفتن تلو تلو مي خوره . ديروز سراغ توپ مي رفت و با پاش به توپ ميزد . بعدش هم يك هي بلند ميكشد و دوباره با سرعت مي رفت سمت توپ و به قول معروف فوتبال بازي مي كرد . از اين بازي خيلي خوشش آمده بود طوري كه فكر كنم نيم ساعتي بدون وقفه اين بازي رو مي كرد  و توپ رو با پاش اين طرف و آن طرف مي برد . آخرش هم ان قدر خسته شده بود كه وقتي افتاد زمين ديگه ناي بلند شدن نداشت . همانجا دراز كشيد و به ما نگاه كرد. حيف كه شار&...
2 مرداد 1390

راه رفتن و لباس پوشیدن

ديشب اميرعلي براي اولين بار تونست خودش راه بره . خيلي خوشحال بود و مدام بلند ميشد و راه مي رفت . موقع راه رفتن هم دستاش رو جلوي خودش مي گرفت . يكبار هم از آشپزخونه به سمت حال آمد و با همان حالتش از پله پايين آمد(معمولا موقع پايين آمدن از پله ميشينه و اول خودش رو تا لب پله مي رسونه بعدش هم  خم ميشه و دستهاش رو روي زمين مي گذارد و از  پله پايين مي ايد) خدا رحم كرد كه زمين  نخورد. و يك پله هم بيشتر نبود.  راستي تا حالا از لباس پوشيدنش نگفتم . گل پسرم هر لباسي كه دستش بيايد . اول بررسي مي كنه اگر لباس بزرگ بود مدام ان لباس رو مي زنه سرش . مثلا ميخواد بپوشه . اگه هم كوچك باشه مي زنه به پاهاش .   ...
29 تير 1390

غذا خوردن

تازگیها امیرعلی جونم موقع غذا خوردن دوست داره که خودش قاشقش رو دست بگیره و غذا بخوره . واین کار وقتی که می خوام یک غذای آبکی مثل سوپ بهش بدم برام دردسرساز شده  است مثل دیروز. ظهر که می خواستم بهش سوپ بدم جیغ و داد راه انداخت که قاشق رو بده به من . منم مجبور شدم یک سفره زیرش پهن کنم و یکم سوپ توی یک ظرف دیگه ریختم و قاشق رو بهش دادم تا با اون مشغول بشه و من غذاش رو بدم . ولی نذاشت سریع قاشق رو برداشت و کرد تو ظرفی که دست من بود بعدش هم قاشق رو بلند کرد و با سرعت چرخید . سو پ روی زمین ریخت تا اومدم کاسه رو ببرم یک خورده بالاتر . باسرعت خودش رو به کاسه رسوند و با دودستش اونو کشید و س...
27 تير 1390