بازی با نگار
پريروز عصر نگار(برادر زاده ام كه 1.5 است) خونه آقاجون بود اميرعلي از اينكه يك بچه هم قد و قواره خودش رو ديده بود خيلي ذوق کرده بود. سريع رفت سمت نگار تا با اون بازي كنه . ولي وقتي ديد كه نگار راه ميره به غرورش برخورد و از من خواست كه دستش رو بگيرم كه اونم راه بره . خيلي بامزه بود هر كدوم يك طرف مي رفتند و دوست داشتن كه اون يكي دنبالش بره . وسطهاي كار هم اميرعلي دست من رو ول كرد و خودش تنهايي 2 تا سه متري راه رفت . نگار حرف زدن بلد بود . البته در حد چند كلمه كه با سرو صدا اونا رو مي گفت . جالبش اينجا بود كه اميرعلي من هم كه تا انروز اگه خودت رو مي كشتي حرف نمي زد شروع كرد به سر و صدا كردن و بلند بلند ماما بابا دده رو تكرار مي كرد . و با اينكارش همه رو مي خندوند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی