اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

بدون عنوان

امیر علی این روزها با اسباب بازی هاش خوب سرگرم میشه حسابی عروسکهاش رو  دوست داره آنها رو بغل میکنه و با خودش این طرف و آن طرف میبره . موقع بازی با ماشینها صدا ی  "گون گون "در می آورد .راستی یاد گرفته به دایی "دا دا " میگوید و  اب خوردن با نی رو هم یاد گرفته است . چشم و گوش و زبان و دست وپا و دماغ را هم یاد گرفته و با دستش نشان می دهد . البته هروقت حوصله اش را داشته باشد.
8 آبان 1390

بدون عنوان

اين روزها خواهرم به همراه اميرحسين (گل پسر خواهرم) خانه مامان اينها امده اند . امير علي هم صبحها با اون حسابي بازي ميكنه و بهش خوش ميگذره .  كلي كارهاي جديد ياد گرفته ولي من حال و حوصله نوشتن انها را نداشتم اخه بيماري اميرحسين روي روحيه منهم اثر گذاشته . يكم از  توجه من به اميرعلي كم كرده .و كسل و بي حوصله كرده . خدا كنه امير حسين زودتر خوب شه  من كه همه اش دعا مي كنم. ديروز رضا براي امير علي شير خريده بود و اونها را اورد و گذاشت وسط حال . امير علي تا قوطي هاي شير را ديد به سمتشون رفت و شروع كرد به چيدن انها . يكي يكي قوطي ها را بر ميداشت و روي هم مي گذاشت . بعد از گذاشتن هر قوطي هم خودش رو تشويق مي كرد . 6 تا از ق...
4 آبان 1390

بدون عنوان

رضا يك لباس سفيد با راه هاي آبي ريز  دارد كه اميرعلي  خيلي دوستش دارد . وقتي كه رضا خانه است به حكم اميرعلي بايد آن لباس را تن كند . با گريه و زاري و اشاره دست، اول  لباس را مي گيرد بعد به سمت رضا رفته و از او مي خواهد كه ان لباس را به تن كند .  وقتي متوجه مي شود كه رضا لباس را دراورده با گريه به سمت اويز رفته و به ان لباس اشاره مي كند . آن روز رضا رفته بود سركار و اميرعلي توي اتاق بازي مي كرد  و من هم لباسهايي كه  خشك شده بودند را از توي بالكن جمع مي كردم وتا مي كردم كه يكدفعه چشمش به لباس رضا افتاد سريع لباس را برداشت و با خودش برد و دنبال رضا گشت  . وقتي رضا را پيدا نكرد به سمت در خروجي رفت . پشت در ايست...
25 مهر 1390

بدون عنوان

ديروز  يك كاري برام پيش آمده بود .ساعت نزديكهاي 7 عصر بود كه داشتم مي رفتم خانه اقاجان تا امير علي را بردارم . دلم برايش يك ذره شده بود . طوري كه هر بچه اي را توي خيابان مي ديدم دلم غش مي رفت .  مي خواستم سريعتر برسم و بغلش كنم  . با خودم مي گفتم  درست است كه سرما خوردم و نمي توانم خوب بوسه بارانش كنم .ولي مي گيرم و محكم فشارش مي دهم با اين فكرها از آسانسور پياده شدم و در خانه را زدم . اميرعلي توي اتاق خاله هايش بود .با كلي ذوق رفتم توي اتاق تا بغلش كنم . ولي حسابي حالم رو گرفت . چون نه تنها از آمدن من خوشحال نشد . بلكه وقتي من رو ديد سريع رفت خودش رو انداخت بغل خاله اش و وقتي خواستم بياد بغل من . گريه كرد ونمي خواست از ب...
18 مهر 1390

سفر مشهد

چند روز بود كه به اتفاق مامان رضا  براي زيارت به مشهد رفته بوديم. اونجا به اميرعلي خيلي خوش گذشت با شور و شوق فراوان مشغول كنجكاوي و كشف تمام وسايل بود كه براش جديد بودند. خوشحالي را ميشد از قيافه اش فهميد .اميرعلي رو با كالسكه حرم برده بودم  و قرار شد من توي رواق شيخ بهايي بنشينم و منتظر بمانم  تا رضا و مامان از زيارت برگردند من هم  كالسكه رو بردم يكجا ي خلوتر  تا بشينم و دعا بخونم . اول اميرعلي را از توي كالسكه گذاشتم زمين تا وسايلي كه توي دستم بود را توي كالسكه بگذارم كه ديدم اميرعلي با سرعت به سمت بنده خدايي كه نشسته بود و دعا مي كرد و كتاب دعا را كنارش گذاشته بود دويد تا  كتابش را بردارد اون بنده خدا هم سري...
16 مهر 1390

بدون عنوان

امروز برای من خیلی سخت بود که امیرعلی رو خانه مامان بگذارم و بیایم سرکار . این سه روز تعطیلی  را سعی کردم که بهمون خوش بگذره . همه اش با هم بازی کردیم و بیرون رفتیم . به خاطر همین امروز برای من و رضا و امیرعلی آمدن سرکار عذاب اور بود .  ناز ناز من تازگيها از پله پايين آمدن را ياد گرفته است . و به تبع اين ياد گرفتن . فهميده كه مي تواند از مبل ها هم بالا برود و بعد پايين بيايد . الان يكي دو روزي است كه كارش شده است بالا رفتن از مبل و راه رفتن يا ايستادن روي آن و سپس پايين امدن. و متاسفانه چون اين كار را بدون دقت انجام ميدهد . هر بار كه از مبل بالا مي رود . قلب من هم تند تند مي زند كه خدايا كمكش كن . هر كار ميكنم كه سرش را با ي...
12 شهريور 1390

بدون عنوان

ديروز ظهر وقتي خسته از كار خانه  روي زمين دراز كشيده بودم  . امير علي  كه  مشغول بازي بود .  در يك حركت غافلگيرانه كنارم نشست و صورتش را روي صورتم گذاشت و يك بوسي  كرد و سريع بلند شد و رفت .انگار كه دنيا رو به من هديه كرده بود . سريع بغلش كردم و كلي بوسيدمش . اين اولين بار بود كه امير علي مرا بوس مي كرد  قبلا هركاري كرده بودم بوسم نكرده بود . گرچه باز هم هرجقدر بهش التماس كردم بيا يك بوس ديگه . اهميت نداد .
29 مرداد 1390