بدون عنوان
ديروز يك كاري برام پيش آمده بود .ساعت نزديكهاي 7 عصر بود كه داشتم مي رفتم خانه اقاجان تا امير علي را بردارم . دلم برايش يك ذره شده بود . طوري كه هر بچه اي را توي خيابان مي ديدم دلم غش مي رفت . مي خواستم سريعتر برسم و بغلش كنم . با خودم مي گفتم درست است كه سرما خوردم و نمي توانم خوب بوسه بارانش كنم .ولي مي گيرم و محكم فشارش مي دهم با اين فكرها از آسانسور پياده شدم و در خانه را زدم . اميرعلي توي اتاق خاله هايش بود .با كلي ذوق رفتم توي اتاق تا بغلش كنم . ولي حسابي حالم رو گرفت . چون نه تنها از آمدن من خوشحال نشد . بلكه وقتي من رو ديد سريع رفت خودش رو انداخت بغل خاله اش و وقتي خواستم بياد بغل من . گريه كرد ونمي خواست از بغل خاله اش پايين بيايد. خلاصه به زور بغلم گرفتم و از خانه بيرون زدم.
اين هم كارهاي جديد:
امير علي جون اين روزها ديگه مامان و بابا را ياد گرفته و مرتب صدا مي زند. چند روزي هم آب را ياد گرفته بود . ولي الان تكرار نمي كند . يك كلمه ناقص هم ياد گرفته "نيه" كه به نظر مي رسد كلمه نگاه باشد چون هروقت مي خواهد چيزي را نشان دهد مي گويد "نيه " .
راستي تازگي ها ظرف ها(آبكش و قابلمه و لگن و..) را از توي كابينت بر مي دارد و توي اتاق مي آورد و بعد هم سعي مي كند كه توي آنها بنشيند .
هر چي كه دستش بيايد را يا روي اجاق گاز مي اندازد و يا توي ظرفشويي .
نيم ساعت برايش كافي است تا كل خانه رابه هم بزند .
البته یادم رفت بگم که امیر علی جونم تازه گیها "نه " هم میگه
مثلا وقتی بهش میگی فلا چیز رو بده من میگه : نه