سفر مشهد
چند روز بود كه به اتفاق مامان رضا براي زيارت به مشهد رفته بوديم. اونجا به اميرعلي خيلي خوش گذشت با شور و شوق فراوان مشغول كنجكاوي و كشف تمام وسايل بود كه براش جديد بودند. خوشحالي را ميشد از قيافه اش فهميد .اميرعلي رو با كالسكه حرم برده بودم و قرار شد من توي رواق شيخ بهايي بنشينم و منتظر بمانم تا رضا و مامان از زيارت برگردند من هم كالسكه رو بردم يكجا ي خلوتر تا بشينم و دعا بخونم . اول اميرعلي را از توي كالسكه گذاشتم زمين تا وسايلي كه توي دستم بود را توي كالسكه بگذارم كه ديدم اميرعلي با سرعت به سمت بنده خدايي كه نشسته بود و دعا مي كرد و كتاب دعا را كنارش گذاشته بود دويد تا كتابش را بردارد اون بنده خدا هم سريع كتاب را توي دستش گرفت ولي پسر من ول كن نبود . همانجا ايستاد و شروع كرد به جيغ زدن و مي خواست كه كتاب را از دست ان بنده خدا بگيرد. منم وسايل را انداختم روي زمين و دنبالش دويدم . اميرعلي را گرفتم بغلم و اوردم كنار كالسكه روي زمين گذاشتم ولي بازهم با سرعت به سمت بنده خداي ديگري كه در حال نماز خواندن بود دويد و سريع اول سرش را روي مهر گذاشت و بعد مهر طرف را برداشت . تا مهر را از دستش بگيرم و بگذارم سرجاش به سمت نفر بعدي دويد .
خلاصه ديدم كه اگريك كم ديگه انجا بمانم ملت صداشون در مي ايد قيد دعا خواندن را زدم و اميرعلي برداشتم و گذاشتم توي كالسكه و توي صحن هاي مختلف گشتم . حسابي ذوق زده شده بود و با دقت به اطرافش نگاه مي كرد . حیف که نتونستم ازش عکس بگیرم