اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

لالایی

من بعضی وقتها که با امیر علی حرف می زنم سعی می کنم که حرفام را به صورت شعر بگویم موقع لالایی خواندن هم لالایی های که خودم درست می کنم را براش می خوانم  . دیرو ز ظهر که داشتم امیر علی را می خواباندم برایش لالایی زیر می خواندم و گلم هم در حالی که شیر می خورد با دقت به لالایی من گوش می کرد. پیشی یواشی یه گوشه لالا کرده هاپو جونم اون طرف اروم لالا کرده  گل پسر مامانم اروم لالا می کنه چشماش رو خوب می بنده لالا لالا می کنه گاو میگه ما ... ما  منم لالایی کردم خروسه میگه قو قو به اینجا که رسیدم امیر علی شیشه شیر را از دهانش در اورد و گفت بع بعی   برام خیلی جالب بود چون من قبلا این شعر را با صدای حیوانات ...
23 آذر 1390

باغ وحش

روز عید قربان هوا خیلی خوب بود ما هم تصمیم گرفتیم امیر علی را برای گشتن به باغ وحش  ببریم . انجا امیرعلی به تمام حیوانات  جوجو می گفت .و با دقت به حرکات انها نگاه می کرد  بیشتر از همه از ماهی خوشش آمده بود . کنار قفس پلنگ که رسیدیم  امیر علی را بغلم گرفتم تا عکس بندازم . دیدم  چشم هایش را بست و خوابید . طفلکم آنقدر خسته شده بود که قبل از این که من کامل بغلش کنم خوابش برد .  در عوض ساعت ١.٥ شب از خواب بیدار شد و گریه می کرد هر کاری می کردم آرام نمی شد تا اینکه  براش کارتون گذاشتم  وامیر علی هم همینطور که دراز کشیده بود به کارتون نگاه می کرد و ارام بود و نمی گذاشت ما تلویزیون را خاموش کنیم...
7 آذر 1390

بدون عنوان

 این روزها  امیرعلی حسابی مشغول یادگیری است . هرکاری رو  که انجام می دهی . بلافاصله شروع به تقلید می کند . چهار تا از دندون های آسیایی اش نیش زده و غذا ها را راحتتر می خورد . ولی همچنان شبها خواب آرام ندارد و مدام در حال غلت زدن و نق زدن است منهم هرچه قدر دنبال دلیلش می گردم پیداش نمی کنم . فقط احتمال می دهم از دندوناش باشه .بگذریم که این بد خوابی امیر علی  برای من که شاغل هستم و طول روز نمی تونم بخوابم باعث شده که تقریبا تمام روز رو خسته و بی حال باشم . امروز هم از ان روزها ست . کوچولوی من الان صدای برخی از حیوانات رو یاد گرفته از جمله خروس (قوقو) هاپو (هاپ- هاپ) - پیشی (ایو) صدای ÷یشی رو خیلی قشنگ وطبیعی در می ...
7 آذر 1390

بدون عنوان

امیر علی این روزها با اسباب بازی هاش خوب سرگرم میشه حسابی عروسکهاش رو  دوست داره آنها رو بغل میکنه و با خودش این طرف و آن طرف میبره . موقع بازی با ماشینها صدا ی  "گون گون "در می آورد .راستی یاد گرفته به دایی "دا دا " میگوید و  اب خوردن با نی رو هم یاد گرفته است . چشم و گوش و زبان و دست وپا و دماغ را هم یاد گرفته و با دستش نشان می دهد . البته هروقت حوصله اش را داشته باشد.
8 آبان 1390

بدون عنوان

اين روزها خواهرم به همراه اميرحسين (گل پسر خواهرم) خانه مامان اينها امده اند . امير علي هم صبحها با اون حسابي بازي ميكنه و بهش خوش ميگذره .  كلي كارهاي جديد ياد گرفته ولي من حال و حوصله نوشتن انها را نداشتم اخه بيماري اميرحسين روي روحيه منهم اثر گذاشته . يكم از  توجه من به اميرعلي كم كرده .و كسل و بي حوصله كرده . خدا كنه امير حسين زودتر خوب شه  من كه همه اش دعا مي كنم. ديروز رضا براي امير علي شير خريده بود و اونها را اورد و گذاشت وسط حال . امير علي تا قوطي هاي شير را ديد به سمتشون رفت و شروع كرد به چيدن انها . يكي يكي قوطي ها را بر ميداشت و روي هم مي گذاشت . بعد از گذاشتن هر قوطي هم خودش رو تشويق مي كرد . 6 تا از ق...
4 آبان 1390

بدون عنوان

رضا يك لباس سفيد با راه هاي آبي ريز  دارد كه اميرعلي  خيلي دوستش دارد . وقتي كه رضا خانه است به حكم اميرعلي بايد آن لباس را تن كند . با گريه و زاري و اشاره دست، اول  لباس را مي گيرد بعد به سمت رضا رفته و از او مي خواهد كه ان لباس را به تن كند .  وقتي متوجه مي شود كه رضا لباس را دراورده با گريه به سمت اويز رفته و به ان لباس اشاره مي كند . آن روز رضا رفته بود سركار و اميرعلي توي اتاق بازي مي كرد  و من هم لباسهايي كه  خشك شده بودند را از توي بالكن جمع مي كردم وتا مي كردم كه يكدفعه چشمش به لباس رضا افتاد سريع لباس را برداشت و با خودش برد و دنبال رضا گشت  . وقتي رضا را پيدا نكرد به سمت در خروجي رفت . پشت در ايست...
25 مهر 1390

بدون عنوان

ديروز  يك كاري برام پيش آمده بود .ساعت نزديكهاي 7 عصر بود كه داشتم مي رفتم خانه اقاجان تا امير علي را بردارم . دلم برايش يك ذره شده بود . طوري كه هر بچه اي را توي خيابان مي ديدم دلم غش مي رفت .  مي خواستم سريعتر برسم و بغلش كنم  . با خودم مي گفتم  درست است كه سرما خوردم و نمي توانم خوب بوسه بارانش كنم .ولي مي گيرم و محكم فشارش مي دهم با اين فكرها از آسانسور پياده شدم و در خانه را زدم . اميرعلي توي اتاق خاله هايش بود .با كلي ذوق رفتم توي اتاق تا بغلش كنم . ولي حسابي حالم رو گرفت . چون نه تنها از آمدن من خوشحال نشد . بلكه وقتي من رو ديد سريع رفت خودش رو انداخت بغل خاله اش و وقتي خواستم بياد بغل من . گريه كرد ونمي خواست از ب...
18 مهر 1390

سفر مشهد

چند روز بود كه به اتفاق مامان رضا  براي زيارت به مشهد رفته بوديم. اونجا به اميرعلي خيلي خوش گذشت با شور و شوق فراوان مشغول كنجكاوي و كشف تمام وسايل بود كه براش جديد بودند. خوشحالي را ميشد از قيافه اش فهميد .اميرعلي رو با كالسكه حرم برده بودم  و قرار شد من توي رواق شيخ بهايي بنشينم و منتظر بمانم  تا رضا و مامان از زيارت برگردند من هم  كالسكه رو بردم يكجا ي خلوتر  تا بشينم و دعا بخونم . اول اميرعلي را از توي كالسكه گذاشتم زمين تا وسايلي كه توي دستم بود را توي كالسكه بگذارم كه ديدم اميرعلي با سرعت به سمت بنده خدايي كه نشسته بود و دعا مي كرد و كتاب دعا را كنارش گذاشته بود دويد تا  كتابش را بردارد اون بنده خدا هم سري...
16 مهر 1390

بدون عنوان

امروز برای من خیلی سخت بود که امیرعلی رو خانه مامان بگذارم و بیایم سرکار . این سه روز تعطیلی  را سعی کردم که بهمون خوش بگذره . همه اش با هم بازی کردیم و بیرون رفتیم . به خاطر همین امروز برای من و رضا و امیرعلی آمدن سرکار عذاب اور بود .  ناز ناز من تازگيها از پله پايين آمدن را ياد گرفته است . و به تبع اين ياد گرفتن . فهميده كه مي تواند از مبل ها هم بالا برود و بعد پايين بيايد . الان يكي دو روزي است كه كارش شده است بالا رفتن از مبل و راه رفتن يا ايستادن روي آن و سپس پايين امدن. و متاسفانه چون اين كار را بدون دقت انجام ميدهد . هر بار كه از مبل بالا مي رود . قلب من هم تند تند مي زند كه خدايا كمكش كن . هر كار ميكنم كه سرش را با ي...
12 شهريور 1390