اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

پیش دبستان

امیر علی از اول مهر رفت پیش دبستانی. خیلی خوشحاله که دیگه مثل مهدکودک مجبور نیست بعد از ظهر ها بخوابه فداش بشم  لباس فرم رو که میپوشه احساس میکنم که بزرگ شده . شبا  دیگه خسته است و از ساعت 9 میگه من خوابم میاد. تازگیها  براش چراغ خواب و مطالعه گرفتیم  . شبها میذاره بالا سرش و میخوابه . دیشب خاله صالحه  خونه ما بود . سریع رفت و برای اون تشک پهن کرد و بالش و لحاف گذاشت . و گفت خاله بریم بخوابیم .
7 مهر 1394

یاداوری

دیشب امیر علی گفت مامان برای من از خاطرات بچگی هام بگو منم این وبلاگ رو باز کردم و براش خوندم خیلی خوشش اومد شگفت مامان چرا خاطرات رو بقیه اش رو ننوشتی منم قول دادم هرچند وقت یکبار ازش بنویسم.  گل پسرم خیلی ماه شده کمکم میکنه.  اوایل وقتی می‌گفتیم خدا رو شکر که امیر علی رو به ما دادی ناراحت میشد و میگفت یعنی من بچه خداهستم بچه شما نیستم.  آنروز تو مسافرت سر چمدان رو گرفته بود و کمک میکرد. عصرش قهر کرده بود و میگفت من میرم بچه عمو بشم دختر عمو بچه شما بشه میتونه کمک کنه بمونیم. چند وقت پیش عکس یک پول کشیده بود میگفت این پول یک فراری است مبخوام با این برای بابا فراری بخرم. به من میگفت مامان چرا از پول من استفاده نمیکن...
13 مرداد 1394

بدون عنوان

خیلی وقت بود که فرصت نوشتن مطلب را پیدا نکرده بودم کار خونه و اداره و دانشگاه و... وقت نوشتن یکسری از شاهکارهای امیر علی را ازم گرفت . امروز تصمیم گرفتم تا جایی که بتونم چیزهایی که یادم می اید را بنویسم . گل پسرم را از 20 تیر گذاشتم مهد کودک . با مشاور و اینها صحبت کردم گفتند براش خوبه و ارتباطاتش خوب می شه اعتماد به نفسش بهتر می شه و  .... من هم چند روزی پیشش نشستم و بعد چند روز هم 2 ساعت بیشتر نگذاشتم .  تا اینکه چهارشنبه مدیرشون گفت بذار تمام وقت بمونه . خداییش خیلی زودتر از انتظار من مهد را قبول کرد . براش جایزه از مهد گرفتند . خیلی خوشش آمد و با ذوق و شوق به همه می گفت . من هم تا توانستم از مزایای مهد کودک براش تعریف می کرد...
5 مرداد 1393

نوروز 93

* امسال عید رفتیم شبستر. مطمئنم که بهش خیلی خوش گذشت .  تا از خواب بیدار میشد می گفت مامان میشه برم پیش مهدی . (این برام خیلی جای تعجب داشت چون اکثر وقتها با هم دعوا می کردند). * توی فرودگاه با یه پسره بازی می کرد . بحث به رخ کشیدن اسباب بازی و وسایل شده بود . که یک دفعه امیر علی برگشت به پسره گفت : تازه من یک خاله صالحه هم دارم .  * مامان جون بهش عیدی داد . و امیرعلی اونا را داد به من که نگهش دارم . فردای ان روز رفته بودیم خانه دایی رضا  که مامان از کیفش پول دراورد تا به نوه های دایی عیدی بدهد . که یک دفعه امیر علی بلند بلند از من پرسید. مامان جون این پولها را از کجا اورده؟ جواب دادم پولهای خودشه. پرسید  پولهای من نب...
6 فروردين 1393

بدون عنوان

آن روز امیرعلی موبایل منو گرفت که به قول خودش یک ذره نگاه کنه . که یک ذره شد نیم ساعت که آقا داشت بازی می کرد. و هرچه از من اصرار که بازی با موبایل ال وبل و... امیرعلی گوش نمی کرد . من هم مجبور شدم گوشی رو از دستش گرفتم . با این کارم امیرعلی عصبانی شد. و گریه کرد . بعد هم رفت سراغ کاپشنش و پوشید و گفت :من اصلا از پیش شما می رم . می رم مدرسه شما تنها بمونید. من چپ جپ نگاش می کردم امیرعلی رفت سمت اتاقش و گفت الان شلوارم رو می پوشم و میرم.من دیگه بچه شما نمیشم با این کارش دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم و زدم زیر خنده
14 دی 1392

بدون عنوان

امروز چند تا از کلمات بامزه امیرعلی را یادداشت می کنم دمبه  یعنی جمعه دهیدم یعنی دادم دوج میلاد یعنی برج میلاد فوتبالیسکا یعنی فوتبالیست ها مامان جون مالزی یعنی مامان رضا مامان جون خونگی  یعنی مامان خودم راستی دیروز  رفتم روی ترازو هیچی نشان نداد . امیر علی گفت مامان بده پسرت درستش کنه . گفتم باشه .درستش کن . ترازو رو برداشت دو سه بار کوبید پشت ترازو . بعد گفت بیا درست شد. واقعا درست شده بود.  
10 آذر 1392

یک دقت

دیروز امیر علی داشت یک کارنون  که ساخت ایران هم بود نگاه می کرد . که اومد بیشم و گفت مامان مگه کلاغها دندون دارند من جواب دادم نه  امیر علی پرسید پس چرا توی این کارتون دندون دارند.؟ راست می گفت . واقعا کارتون سوتی داده بود.ثثثس
2 آذر 1392

بدون عنوان

امروز بعد از مدتها فرصت کردم  که بنویسم توی این مدت امیر علی تغییرات زیادی کرده بهتر بگم بزرگ شده. یکسری عادتهای خوب پیدا کرده و یکسری عادتهای بد. از عادتهای خوبش بگم که خدارو شکر خواب شبش بهتر شده و کمتر نق می زنه . شبها قبل از خواب میگه حتما باید مسواک بزنم و لباس پوشیدن و در اوردن رو هم یاد گرفته . در عوض برای انجام همه کارهایش کلی وقت باید صرف کرد. بد غذا شده . شیر نمی خوره . دستشویی رفتنش برای خودش یک داستان هست . من فکر کنم مهارت بازیگری پیدا کردم چون انقدر فیلم بازی می کنم و قصه تعریف می کنم تا اقا راضی به دستشویی رفتن میشه. کلمه ها و جمله های گنده گنده خیلی میگه .یه وقتهایی همه کم می ارند . دیشب به رضا می گفت بیا این لباس رو...
21 آبان 1392

شب قدر

برای امیر علی گفتم که امشب شب قدره ادم ها بیدار می مونند و ارزوهای خوب می کنند و دعا میکنند . قران می خوانند.  بعد ازش پرسیدم . خوب تو امشب چی دعا میکنی ؟ امیر علی گفت : دعا می کنم :خدایا مامان و بابا ی من کجا رفتند.! من گفتم خوب عسلم ما که پیشت هستیم . و گل پسرم جواب داد : خوب صبح می گم کلی خندیدم .ناز ناز من فکر می کنه هرچی اولش خدایا باشه یک دعا هست : افطاری رو خوردیم امیر علی مدام می گفت بریم خونه باباجون اینا. من هم در جواب می گفتم باشه امشب می ریم . اخرش گفت الان: خواهرات می گند پس چی شد این خواهرمون چرا نمی اد خلاصه رفتیم خانه باباجان . من خوابیدم و امیرعلی بیدار موند تا با باباجون اینا و رضا احیا نگه داره . صبح که پاشد...
7 مرداد 1392