اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

تولد سه سالگی

باورم نمیشه که سه سال پیش من در چنین روزی بیمارستان بودم و امیر علی به دنیا امده بود . چقدر زود گذشت . و چقدر سخت و شیرین گذشت و خدا را شکر می گویم که قدرتی به نام فراموشی را در ما انسان ها قرار داد تا بتوانیم سختی و نارحتی ها فراموش کنیم تا با شیرینی لحظه ها زندگی را شیرین کنیم . الان که به این سه سال نگاه می کنم . باورم نمی شه که امیر علی همان طفل ناتوانی بود که قدرت خندیدن هم نداشت . من و رضا چقدر سر این که امیر علی با نگاهش اسباب بازی را دنبال کرده بودخوشحال بودیم. از خدا می خواهم که قدرت تربیت خوب امیر علی را به من بدهد و به امیر علی تن و روح سالم و خوشی و شادابی و خوبی های بیکران عطا کند. ان شاالله
21 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز صبح که داشتم می امدم سرکار امیرعلی چشاش رو باز کرد و پرسید .مامان کجا می ری ؟ گفتم میرم سرکار . شروع کرد به گریه کردن که نرو . هرچی براش بهانه اوردم که میرم سرکار برات  اینو بخرم انو بخرم گفت نمی خوام . گفتم  میرم سرکار ببرمت شهر بازی و.. گفت نمیرم .از یک طرف دیرم شده بود از طرف دیگر امیرعلی ول کن نبود . دیگه نمی دونستم چه بهونه ای براش بیارم  . با ناامیدی بهش گفتم . مامان ببین الان من اگه نرم سرکار . رییسم عصبانی میشه و منو دعوا میکنه . بذار برم سرکار . بعدش ازش اجازه بگیرم و زود بیام خونه . تا اینو گفتم . منو ول کرد و گفت برو . من با تعجب پرسیدم برم!!!! گفت اره . در کمال تعجب از اینکه متوجه استدلال من شده بود . ...
14 فروردين 1392

جمله جالب

ان روز رضا امیرعلی را محکم گرفته بود و بوسش می کرد . امیرعلی هم میخواست بخوابه و حوصله نداشت . یک دفعه رو کرد به رضا و گفت : اه مگه من بستنی ام . بعدش هم اومد پیش من و گفت :مامان  ! بابا احساس کرده من بستنی ام !!
30 بهمن 1391

بدون عنوان

 الان یک ماهی است که امیرعلی را مهد نمی گذارم و این باعث شده که نه تنها از لحاظ فکری ارامش را برام  هدیه داده . باعث شده که وقت بیشتری را به امیر علی اختصاص بدهم . امیرعلی هم کلی کلمه یادگرفته و الان دیگه جملات درست و حسابی میگه. چند روز پیش توی اشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم که امیرعلی لگوهاش رو اورد و گفت مامان ببین ماشین درست کردم .قشنگه ؟ گفتم آره مامان گفت: بیا باهاش بازی کن . بهش گفتم . من الان دستم بنده برو خودت بازی کن منم بیام. با یک لحن التماسی گفت : مامان اینهمه زحمت کشیدم ماشین درست کردم .دوست نداری ؟؟ قبلا تا بهش می گفتم بدو بریم سفره باز کنیم . میگفت باشه . الان میگه :دستم دنده (دستم بنده)!!!
9 بهمن 1391

بدون عنوان

ديشب خانه مامان بوديم . موقع خواب به امير علي گفتم . بيا بخوابيم . گفت :بذار يه كوچولو برم شب بخير بگم. الان يك دو هفته اي است كه از پوشك گرفتمش . وقتي ميره دستشويي انچنان ذوق مي كنه و دتاش مثل قهرمانها بالا  مي بره كه انقدر قويترين مرد دنياست !!!!  
26 دی 1391

بدون عنوان

دیشب امیرعلی داشت بازی می کرد که یکدفعه دوید پیش باباش و گفت من جیش دارم . خلاصه بعد از اینکه از دستشویی اومد بیرون . کلی ذوق کرده بود . نزدیک ٣٠ بار اومد پیش من و گفت : مامان دیدی من جیش کردم بعد میرفت کنار دستشویی و اشاره می کرد به در و می گفت . رفتم دستشویی جیش کردم. ماشالله اقا شدم(اینو اولین بار رضا گفت)  منم هربار با ذوق و شوق تشویق می کردم و دست می زدم و افرین صدافرین رو می خوندم.  فداش بشم کلی من و باباش رو سر ذوق اورده بود. با خودم گفتم :خدایا شکر دنیای بچه ها چقدر جالبه با یک جیش کردن الان ٢ ساعتی هست که خوشحال هستش
22 آذر 1391

بدون عنوان

چند روز پيش وقتي داشتيم حاضر ميشديم كه از خونه بريم بيرون . اميرعلي رفت جلوي اينه و ادكلن منو برداشت و رفت به سمت رضا و گفت :  " بابا مال مامانه دست نزني ها. واست مي خرم. " فداشم شم كلي خنديدم. وقتي با باباش مي روند براي خريد نان و ...  موقع برگشت به من ميگه"  مامان اللي نون خريد . بيا" تازگيها خيلي به من وابسته شده . مدام به پاهام مي چسپه و ميگه منو ببل كن بعدش به رضا ميگه دوستت ندارم . البته  كاملا مشخصه كه به عنوان تفريح مي گه . چون يك دفعه وسط بازي  ميره و به رضا با خنده ميگه دوستت ندارم . فكر كنم از واكنش رضا خوشش مي ايد.   
16 آبان 1391

صدا می اد

از وقتی که امیر علی را گذاشتم مهد کودک ، دامنه لغاتش وسیع تر شده تازگی ها هم  شروع کرده به جمله سازی ، یک وقتهایی هم حرفهایی میگه و کارهایی می کنه که نمی دونم چه جوری و از کجا یاد گرفته ؟ برای مثال میاید و مثلا به شوخی و خنده با  دست (کتک) می زند وقتی که شروع میکنی اخ و اوخ کردن میگه ددا می اید!! یا مثلا جمله( ا لحظه بیا ) این جمله اش برام خیلی شیرینه تازگی ها منو با اسم های مختلف  مهناز . دایی و اخیرا ننه صدا می کنه . وقتی با خنده به من میگه ننه  من در جوابش میگم . (بله  بالا )  اونم میخنده میگه من بالا نیستم اللی ام   ... قربونش بشم
1 شهريور 1391

سرزمین عجایب

چند روز پیش امیر علی را بردیم به سرزمین عجایب .  از وقتی که وارد مجموعه شدیم شروع کرد این طرف و آن طرف دویدن و با وسایل بازی کردن . از انجایی که از فرمان ماشین خیلی خوشش میاد پشت هرچی وسیله که فرمان داشت می گذاشتم و امیر علی هم کلی ذوق میکرد . بعدش میگفت اون و من میبردم پشت وسایل دیگر . از  اونجا که برگشتیم . من  رضا سریع کفشامونو در اوردیم و من از امیر علی پرسیدم . مامان کفشاتو دراره؟  گفت نه اللی ( یعنی امیرعلی) منهم جلو در ایستادم . و منتظر ماندم . کفشاشو دراورد و در جا کفشی را باز کرد و کفشاشو گذاشت توی اون و در شو بست . و بعد اومد تو . من یک نگاهی به کفشای خودم و رضا کردم که جلو در مانده بود . و حسابی شرمنده شدم ...
10 تير 1391

تولد امیر علی

الان مدتی است از تولد امیر علی گذشته و من امروز وقت کردم تا بنویسم . جشن تولد خانوادگی امیر علی را روز ٢٥ خرداد گرفتیم. خاله سمیه امده بود خانه تا به من کمک کند من هم کار تزیین خانه را به خاله سمیه سپردم . وقتی که سمیه بادکنک ها را باد می کرد امیر علی کلی ذوق کرده بود . با هر کدام از بادکنک ها که باد میشد . کلی بازی میکرد و بعدش هم بپر بپر میکرد و میگفت تبلد تبلد. خلاصه تا این وسایل را سمیه  به دیوار بزنه  کلی بچه ام حال کرد. وقتی هم که همه امدند و خواستیم مراسم را شروع کنیم . تا من می خواستم شمع را روشن کنم . امیر علی سریع فوت میکرد . با دستش کلاه را روی سرش نگه داشته بود . فداش شم . خیلی کیف کرد. چند روز بعدش هم توی مهد براش تو...
6 تير 1391