اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

تولد امیر علی

الان مدتی است از تولد امیر علی گذشته و من امروز وقت کردم تا بنویسم . جشن تولد خانوادگی امیر علی را روز ٢٥ خرداد گرفتیم. خاله سمیه امده بود خانه تا به من کمک کند من هم کار تزیین خانه را به خاله سمیه سپردم . وقتی که سمیه بادکنک ها را باد می کرد امیر علی کلی ذوق کرده بود . با هر کدام از بادکنک ها که باد میشد . کلی بازی میکرد و بعدش هم بپر بپر میکرد و میگفت تبلد تبلد. خلاصه تا این وسایل را سمیه  به دیوار بزنه  کلی بچه ام حال کرد. وقتی هم که همه امدند و خواستیم مراسم را شروع کنیم . تا من می خواستم شمع را روشن کنم . امیر علی سریع فوت میکرد . با دستش کلاه را روی سرش نگه داشته بود . فداش شم . خیلی کیف کرد. چند روز بعدش هم توی مهد براش تو...
6 تير 1391

تلفظ های امیر علی جونم

   بنام خدا خیلی وقته به سارا خانوم میگم تلفظ های جدید امیر علی جون رو در سایت بنویسه ولی ظاهرا" هنوز وقت نکرده . علی ای حال خودم امروز با اجازه سارا خانوم اقدام کردم : به هندونه میگه  : هننونه به پاشو میگه : بوشو به جوراب میگه : دبا (ما خدمون هم نمی دونیم چرا!!) به رضا (بابایی) میگه : ایزا به مامان جون (مامان بابایی ) می گفت : بابی جو (این برای دو ماه پیششه ) به نگار میگه : گار به روشن کردن می گفت : دو   ولی از دیشب میگه : شوشن به چی شد؟ میگه: شو؟ (اینو چند بار هم تکرار می کنه ) جالبه وقتی عصبانی میشه به هر کس در هر مقامی که باشه میگه : بو یو و وقتی چیزی رو نمی تونه انجام بده  خطاب به اون ...
28 خرداد 1391

بابلسر

سه شنبه 9 خرداد راهي بابلسر شديم  تا هم هوايي عوض كنيم و هم اينكه امير علي را از هواي الوده تهران دور كنيم شايد كه سرفه هاش بهتر شود . انجا هوا خوب بود و به امير علي كه كلي خوش گذشت . مدام بازي ميكرد و اين طرف و اون طرف ميرفت . چون نسبتا محوطه مجموعه خلوت بود ما هم كاري نداشتيم و تا مي تونست  بازي ميكرد . ولي از بازي خسته نميشد  و بعضي وقتها تا يكساعت ما درجا مي زديم اخرش هم با جيغ و داد امير علي را از اون جا برمي داشتيم و مي برديم يك جاي ديگه . وقتي مي خواستيم از جايي تغيير مكان بديم .  جيغ و داد راه مي انداخت كه دي دي .از خستگي شب ساعت 8.30 مي خوابيد . و ما هم مجبور ميشديم به خاطر اون بهترين وقت گشتن...
16 خرداد 1391

استخر بادي

گل پسر  روز به روز بزرگتر ميشه و كارهاي جديد و شيريني ياد ميگيره . اول از كلماتي كه ميگه  شروع ميكنم . قاله= خاله    قالحه=خاله صالحه نما= شما اضر= حاضر باجي = بابا جون بيا برو بريم نخ= نه خير پشو= پاشو پاين =پايين دن ده ه = بشين و خلاصه  خيلي كلمات را ميگه . وسعي ميكنه كه كلمات دوتايي را هم ياد بگيره. پنجشنبه براش استخر بادي را باد كردم . كلي ذوق كرد تا اخرشب با اون مشغول بازي بود . اينكار من باعث شده بود كه محبوبيت از دست رفته به خاطر مهد را دوباره به دست بيارم . پنجشنبه و جمعه همش با  هم انواع اقسام بازيهاي مختلف رو تو ي اون استخر بازي كرديم . ديگه رابطه اش با من كه خوب شده بو...
6 خرداد 1391

بدون عنوان

این روزها روزهای سختی برای من بود . من تمام فکرو ذهنم پیش امیر علی بود که توی مهد گذاشتم . هزار تا تصمیم مختلف گرفتم . احساس می کنم امیر علی از دست من دلخور است . نمی دونم چه جوری بهش بگم که من با تمام وجودم دوستش دارم چه وقتی که پیشم هست چه وقتی که یک جای دیگه است . چند روز بود که عصرها بداخلاقی میکرد. ان روز انقدر بد خلقی کرد که احساس کردم  نا توان ترین ادم دنیا هستم . دلم می خواست بشینم و یک دل سیر گریه کنم . ولی حتی اجازه این کار رو هم بهم نداد.
25 ارديبهشت 1391

مهدکودک

از ١٠ اردبیهشت امیرعلی را گذاشتم مهد کودک . خدا می داند که چقدر برایم سخت  بود . با این که این چند روز  بیش از  ٢ ساعت  توی مهد ن گذاشتم  و وقتی امیر علی را خانه می بر دم  شادی را در وجودش حس می کنم که تا اخر شب ادامه دارد. ولی  انقدر فکر و خیال کردم که دیروز قلبم تیر می کشید .آخه همین که صبح می خوام تحویل مربی بدم جیغ و داد  و گریه و زاری می کنه که این موضوع خیلی ناراحتم می کنه . مربی اش میگه این طبیعیه  ولی من طاقت گریه اش را ندارم .
13 ارديبهشت 1391

سال نو

امسال برای سال تحویل با قطار رفتیم پیش مامان رضا . امیر علی توی قطار  مدام از کوپه بیرون می رفت و می آمد . کلی ذوق کرده بود . در عوض شب موقع خواب نمی خواست بخوابه و با کلی گریه به زور خواباندم. اول مسافرت رفتیم پیش عمه امیر علی . امیر علی من متاسفانه به عمه بیچاره محل نمی ذاشت و تا بنده خدا می خواست نزدیکش بشه جیغ می زد. بعد رفتیم پیش مامان رضا . سال که تحویل شد  . و دید و بازدید ها شروع شد . پسرکم کلی ذوق کرد .  وقتی که از مهمانی می خواستیم برگردیدم خانه . گریه می کرد و حاضر نبود که بیاد . خونه . حسابی بهش تو مسافرت خوش گذشته بود . فقط حیف که سرما خورد و دوشب آخر اصلا نتوانست بخوابه. راستی توی این مدت . چند تا ک...
6 فروردين 1391