اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

بدون عنوان

امروز چند تا از کلمات بامزه امیرعلی را یادداشت می کنم دمبه  یعنی جمعه دهیدم یعنی دادم دوج میلاد یعنی برج میلاد فوتبالیسکا یعنی فوتبالیست ها مامان جون مالزی یعنی مامان رضا مامان جون خونگی  یعنی مامان خودم راستی دیروز  رفتم روی ترازو هیچی نشان نداد . امیر علی گفت مامان بده پسرت درستش کنه . گفتم باشه .درستش کن . ترازو رو برداشت دو سه بار کوبید پشت ترازو . بعد گفت بیا درست شد. واقعا درست شده بود.  
10 آذر 1392

یک دقت

دیروز امیر علی داشت یک کارنون  که ساخت ایران هم بود نگاه می کرد . که اومد بیشم و گفت مامان مگه کلاغها دندون دارند من جواب دادم نه  امیر علی پرسید پس چرا توی این کارتون دندون دارند.؟ راست می گفت . واقعا کارتون سوتی داده بود.ثثثس
2 آذر 1392

بدون عنوان

امروز بعد از مدتها فرصت کردم  که بنویسم توی این مدت امیر علی تغییرات زیادی کرده بهتر بگم بزرگ شده. یکسری عادتهای خوب پیدا کرده و یکسری عادتهای بد. از عادتهای خوبش بگم که خدارو شکر خواب شبش بهتر شده و کمتر نق می زنه . شبها قبل از خواب میگه حتما باید مسواک بزنم و لباس پوشیدن و در اوردن رو هم یاد گرفته . در عوض برای انجام همه کارهایش کلی وقت باید صرف کرد. بد غذا شده . شیر نمی خوره . دستشویی رفتنش برای خودش یک داستان هست . من فکر کنم مهارت بازیگری پیدا کردم چون انقدر فیلم بازی می کنم و قصه تعریف می کنم تا اقا راضی به دستشویی رفتن میشه. کلمه ها و جمله های گنده گنده خیلی میگه .یه وقتهایی همه کم می ارند . دیشب به رضا می گفت بیا این لباس رو...
21 آبان 1392

شب قدر

برای امیر علی گفتم که امشب شب قدره ادم ها بیدار می مونند و ارزوهای خوب می کنند و دعا میکنند . قران می خوانند.  بعد ازش پرسیدم . خوب تو امشب چی دعا میکنی ؟ امیر علی گفت : دعا می کنم :خدایا مامان و بابا ی من کجا رفتند.! من گفتم خوب عسلم ما که پیشت هستیم . و گل پسرم جواب داد : خوب صبح می گم کلی خندیدم .ناز ناز من فکر می کنه هرچی اولش خدایا باشه یک دعا هست : افطاری رو خوردیم امیر علی مدام می گفت بریم خونه باباجون اینا. من هم در جواب می گفتم باشه امشب می ریم . اخرش گفت الان: خواهرات می گند پس چی شد این خواهرمون چرا نمی اد خلاصه رفتیم خانه باباجان . من خوابیدم و امیرعلی بیدار موند تا با باباجون اینا و رضا احیا نگه داره . صبح که پاشد...
7 مرداد 1392

تولد سه سالگی

باورم نمیشه که سه سال پیش من در چنین روزی بیمارستان بودم و امیر علی به دنیا امده بود . چقدر زود گذشت . و چقدر سخت و شیرین گذشت و خدا را شکر می گویم که قدرتی به نام فراموشی را در ما انسان ها قرار داد تا بتوانیم سختی و نارحتی ها فراموش کنیم تا با شیرینی لحظه ها زندگی را شیرین کنیم . الان که به این سه سال نگاه می کنم . باورم نمی شه که امیر علی همان طفل ناتوانی بود که قدرت خندیدن هم نداشت . من و رضا چقدر سر این که امیر علی با نگاهش اسباب بازی را دنبال کرده بودخوشحال بودیم. از خدا می خواهم که قدرت تربیت خوب امیر علی را به من بدهد و به امیر علی تن و روح سالم و خوشی و شادابی و خوبی های بیکران عطا کند. ان شاالله
21 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز صبح که داشتم می امدم سرکار امیرعلی چشاش رو باز کرد و پرسید .مامان کجا می ری ؟ گفتم میرم سرکار . شروع کرد به گریه کردن که نرو . هرچی براش بهانه اوردم که میرم سرکار برات  اینو بخرم انو بخرم گفت نمی خوام . گفتم  میرم سرکار ببرمت شهر بازی و.. گفت نمیرم .از یک طرف دیرم شده بود از طرف دیگر امیرعلی ول کن نبود . دیگه نمی دونستم چه بهونه ای براش بیارم  . با ناامیدی بهش گفتم . مامان ببین الان من اگه نرم سرکار . رییسم عصبانی میشه و منو دعوا میکنه . بذار برم سرکار . بعدش ازش اجازه بگیرم و زود بیام خونه . تا اینو گفتم . منو ول کرد و گفت برو . من با تعجب پرسیدم برم!!!! گفت اره . در کمال تعجب از اینکه متوجه استدلال من شده بود . ...
14 فروردين 1392