شب قدر
برای امیر علی گفتم که امشب شب قدره ادم ها بیدار می مونند و ارزوهای خوب می کنند و دعا میکنند . قران می خوانند. بعد ازش پرسیدم . خوب تو امشب چی دعا میکنی ؟
امیر علی گفت : دعا می کنم :خدایا مامان و بابا ی من کجا رفتند.!
من گفتم خوب عسلم ما که پیشت هستیم . و گل پسرم جواب داد : خوب صبح می گم
کلی خندیدم .ناز ناز من فکر می کنه هرچی اولش خدایا باشه یک دعا هست :
افطاری رو خوردیم امیر علی مدام می گفت بریم خونه باباجون اینا. من هم در جواب می گفتم باشه امشب می ریم . اخرش گفت الان: خواهرات می گند پس چی شد این خواهرمون چرا نمی اد
خلاصه رفتیم خانه باباجان . من خوابیدم و امیرعلی بیدار موند تا با باباجون اینا و رضا احیا نگه داره . صبح که پاشدم دیدم یه مفاتیح کوچک بغل کرده . خواهرم می گفت من بهش مفاتیح دادم به جای قران از دیشب تا حالا صدبار پرسده این قران مال خودمه چسبونده بغلش و همه جا برده .