نوروز 93
* امسال عید رفتیم شبستر. مطمئنم که بهش خیلی خوش گذشت . تا از خواب بیدار میشد می گفت مامان میشه برم پیش مهدی . (این برام خیلی جای تعجب داشت چون اکثر وقتها با هم دعوا می کردند).
* توی فرودگاه با یه پسره بازی می کرد . بحث به رخ کشیدن اسباب بازی و وسایل شده بود . که یک دفعه امیر علی برگشت به پسره گفت : تازه من یک خاله صالحه هم دارم .
* مامان جون بهش عیدی داد . و امیرعلی اونا را داد به من که نگهش دارم . فردای ان روز رفته بودیم خانه دایی رضا که مامان از کیفش پول دراورد تا به نوه های دایی عیدی بدهد . که یک دفعه امیر علی بلند بلند از من پرسید. مامان جون این پولها را از کجا اورده؟ جواب دادم پولهای خودشه. پرسید پولهای من نباشه ؟با خنده گفتم نه مامان ، پولهای شما پیش منه . گفت . خوب پس پولهام را بده خودم نگهدارم . کلی طول کشید تا راضیش کردم پولها رو تو ان جمع تو دستش نگه نداره و بذاره توی کیف من باشه .
* از فرودگاه که بر می گشتیم خانه . سوار یک ٢٠٦ شدیم . امیر علی تا ٢٠٦ را دید بلند گفت : آخ جون من تا حالا سوار ٢٠٦ نشده بودم . بعدش که سوار شدیم با خوشحالی و بلند بلند می گفت : مامان این توی ٢٠٦ هست که ما نشستیم . مامان من تا حالا سوار ٢٠٦ نشده بودم . مامان ٢٠٦ قویتر هست یا ال ٩٠؟