بیرون از خانه
چند روزي بود كه اميرعلي جونم تب كرده و بي حال بود . مرتب بهانه مي گرفت . و مي خواست كه بغلش كنم . دكترش گفت كه تب ويروسي است و دوره اش را بايد طي كند و اضافه كرد كه بايد هرروز اميرعلي را براي آفتاب خوري بيرون ببرم و منم ديروز بعد از طي دوره بيماريش اين كار را كردم . هميشه با كالسكه اش بيرون مي رفتيم اينبار چون زود مي خواستم برگردم و جاي دوري نمي رفتم . كفش هاش روپوشاندم و راه افتاديم . در تمام طول مسير (100 متر) اميرعلي با دقت به ادمهايي كه نزديكش مي شدند از اون پايين نگاه مي كرد و با سر دنبالشون مي كرد تا به اندازه كافي دور شوند . بعد نوبت نفر بعدي مي رسيد. بگذريم كه دونفري كه نان دستشان بود . فكر كردند كه حتما نان مي خواهد و بهش تعارف كردند . اونم كه تمام حواسش به رفت و امدهاي مردم بود . سريع با دستش نان ها رو پس مي زد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی