اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

خودم می نویسم

من امیرعلی خیاطی هستم. من از این به بعد خودم می نویسم.من از 15 شهریور  درسم را شروع کردم .امسال من به مدرسه علامه طباطبایی ر فتم.  معلم های خیلی خوبی دارند  و از اسکای روم استفاده میکنند و خیلی صدا قطع و وصل میشود .  ما امتحان نوبت اول را دادیم و خوب هم دادم مدرسه جذابیه و خوبه من از مدرسه ام خیلی خوشم می اید من من در تلوزیون رکاب زنان کوهستان می بینم  و بچه رییس و مرد عنکبوتی هم دنبال می کنم یعنی اینکه دانلود می کنممن جدیدن بد جور به ایکس باکس وابسته شدم و این بود چیز هایی که باید می گفتم 2/11/99
2 بهمن 1399

جشن فارغ التحصیلی پیش دبستان

 امروز جشن فارغ التحصیلی برای امیر علی گرفتند . ساعت 10.30 شروع میشه . امیرعلی صبح زود بیدار شده بود و میگفت منو ببرید مهد، یه وقت دیر نرم آیدا جون ناراحت بشه.(( ان شالله جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت رو ببینیم)) انروز امیرعلی توی ماشین ، یه دفعه زد زیر گریه ، بعد کلی التماس کردن  ازش  که چی شد گریه کردی؟ گفت مامان داشتم به روزی فکر می کردم که مامان و بابام پیر میشند.  
6 خرداد 1395

پیش دبستان

امیر علی از اول مهر رفت پیش دبستانی. خیلی خوشحاله که دیگه مثل مهدکودک مجبور نیست بعد از ظهر ها بخوابه فداش بشم  لباس فرم رو که میپوشه احساس میکنم که بزرگ شده . شبا  دیگه خسته است و از ساعت 9 میگه من خوابم میاد. تازگیها  براش چراغ خواب و مطالعه گرفتیم  . شبها میذاره بالا سرش و میخوابه . دیشب خاله صالحه  خونه ما بود . سریع رفت و برای اون تشک پهن کرد و بالش و لحاف گذاشت . و گفت خاله بریم بخوابیم .
7 مهر 1394

یاداوری

دیشب امیر علی گفت مامان برای من از خاطرات بچگی هام بگو منم این وبلاگ رو باز کردم و براش خوندم خیلی خوشش اومد شگفت مامان چرا خاطرات رو بقیه اش رو ننوشتی منم قول دادم هرچند وقت یکبار ازش بنویسم.  گل پسرم خیلی ماه شده کمکم میکنه.  اوایل وقتی می‌گفتیم خدا رو شکر که امیر علی رو به ما دادی ناراحت میشد و میگفت یعنی من بچه خداهستم بچه شما نیستم.  آنروز تو مسافرت سر چمدان رو گرفته بود و کمک میکرد. عصرش قهر کرده بود و میگفت من میرم بچه عمو بشم دختر عمو بچه شما بشه میتونه کمک کنه بمونیم. چند وقت پیش عکس یک پول کشیده بود میگفت این پول یک فراری است مبخوام با این برای بابا فراری بخرم. به من میگفت مامان چرا از پول من استفاده نمیکن...
13 مرداد 1394

بدون عنوان

خیلی وقت بود که فرصت نوشتن مطلب را پیدا نکرده بودم کار خونه و اداره و دانشگاه و... وقت نوشتن یکسری از شاهکارهای امیر علی را ازم گرفت . امروز تصمیم گرفتم تا جایی که بتونم چیزهایی که یادم می اید را بنویسم . گل پسرم را از 20 تیر گذاشتم مهد کودک . با مشاور و اینها صحبت کردم گفتند براش خوبه و ارتباطاتش خوب می شه اعتماد به نفسش بهتر می شه و  .... من هم چند روزی پیشش نشستم و بعد چند روز هم 2 ساعت بیشتر نگذاشتم .  تا اینکه چهارشنبه مدیرشون گفت بذار تمام وقت بمونه . خداییش خیلی زودتر از انتظار من مهد را قبول کرد . براش جایزه از مهد گرفتند . خیلی خوشش آمد و با ذوق و شوق به همه می گفت . من هم تا توانستم از مزایای مهد کودک براش تعریف می کرد...
5 مرداد 1393

نوروز 93

* امسال عید رفتیم شبستر. مطمئنم که بهش خیلی خوش گذشت .  تا از خواب بیدار میشد می گفت مامان میشه برم پیش مهدی . (این برام خیلی جای تعجب داشت چون اکثر وقتها با هم دعوا می کردند). * توی فرودگاه با یه پسره بازی می کرد . بحث به رخ کشیدن اسباب بازی و وسایل شده بود . که یک دفعه امیر علی برگشت به پسره گفت : تازه من یک خاله صالحه هم دارم .  * مامان جون بهش عیدی داد . و امیرعلی اونا را داد به من که نگهش دارم . فردای ان روز رفته بودیم خانه دایی رضا  که مامان از کیفش پول دراورد تا به نوه های دایی عیدی بدهد . که یک دفعه امیر علی بلند بلند از من پرسید. مامان جون این پولها را از کجا اورده؟ جواب دادم پولهای خودشه. پرسید  پولهای من نب...
6 فروردين 1393

بدون عنوان

آن روز امیرعلی موبایل منو گرفت که به قول خودش یک ذره نگاه کنه . که یک ذره شد نیم ساعت که آقا داشت بازی می کرد. و هرچه از من اصرار که بازی با موبایل ال وبل و... امیرعلی گوش نمی کرد . من هم مجبور شدم گوشی رو از دستش گرفتم . با این کارم امیرعلی عصبانی شد. و گریه کرد . بعد هم رفت سراغ کاپشنش و پوشید و گفت :من اصلا از پیش شما می رم . می رم مدرسه شما تنها بمونید. من چپ جپ نگاش می کردم امیرعلی رفت سمت اتاقش و گفت الان شلوارم رو می پوشم و میرم.من دیگه بچه شما نمیشم با این کارش دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم و زدم زیر خنده
14 دی 1392

بدون عنوان

امروز چند تا از کلمات بامزه امیرعلی را یادداشت می کنم دمبه  یعنی جمعه دهیدم یعنی دادم دوج میلاد یعنی برج میلاد فوتبالیسکا یعنی فوتبالیست ها مامان جون مالزی یعنی مامان رضا مامان جون خونگی  یعنی مامان خودم راستی دیروز  رفتم روی ترازو هیچی نشان نداد . امیر علی گفت مامان بده پسرت درستش کنه . گفتم باشه .درستش کن . ترازو رو برداشت دو سه بار کوبید پشت ترازو . بعد گفت بیا درست شد. واقعا درست شده بود.  
10 آذر 1392